در مکه که رفتم خیال میکردم دیگر تمام گناهانم پاک شده است...
غافل از اینکه تمام گناهانم گناه نبوده و تمام درست هایم به نظرم خطا انگاشته و نوشته شده بود.
در مکه دیدم خدا چند سالیست که از شهر مکه رفته و انسانها به دور خویش میگردند!
در مکه دیدم هیچ انسانی به فکر فقیر دوره گرد نیست... دوست دارد زود به خدا برسد و گناهان خویش را بزداید غافل از اینکه آن دوره گرد خود خدا بود!
در مکه دیدم خدا نیست و چقدر باید دوباره راه طولانی را طی کنم تا به خانه خویش برگردم و در همان نماز ساده خویش تصور خدا را در کمک به مردم جستجو کنم...
آری، شاد کردن دل مردم همانا برتر از رفتن به مکه ایست که خدایی در آن نیست...
بسیار زیبا بود ممنون.
با چند مطلب جدید منتظر حضور گرمت هستم فرزاد جان.
چشششم
مرسی از نظر
Again, as always, is excellent
TNX
حسین پناهی خیلی حرفاش معنی دار هستند .ولی من موندم چرا زمانی که زنده بود خیلی ازش گفته نمیشد ولی وقتی مردیم فهمیدیم چه آدمی بوده!
کلا کتاب شعرش در زمان حیاتش به روئت عموم در نیومد
کسی هم نمیدونس شاعره