جالبترین ها

جالبترین ها

جالبترین مطالب علمی و عمومی
جالبترین ها

جالبترین ها

جالبترین مطالب علمی و عمومی

حکایت چوپان دروغگو به روایت احمد شاملو

کمتر کسی است از ما که داستان «چوپان دروغگو» را نخوانده یا نشنیده باشد. خاطرتان باشد این داستان یکی از درس‌های کتاب فارسی ما در آن ایام دور بود. حکایت چوپان جوانی که بانگ برمی‌داشت: «آی گرگ! گرگ آمد» و کشاورزان و کسانی از آنهایی که در آن اطراف بودند، هر کس مسلح به بیل و چوب و سنگ و کلوخی، دوان دوان به امداد چوپان جوان می‌دوید و چون به محل می‌رسیدند اثری از گرگ نمی‌دیدند. پس برمی‌گشتند و ساعتی بعد باز به فریاد «کمک! گرگ آمد» دوباره دوان دوان می‌آمدند و باز ردی از گرگ نمی‌یافتند، تا روزی که واقعا گرگ‌ها آمدند و چوپان هر چه بانگ برداشت که: «کمک» کسی فریاد رس او نشد و به دادش نرسید و ...


«احمد شاملو» که یادش زنده است و زنده ماناد، در ارتباط با مقوله‌ای، همین داستان را از دیدگاهی دیگر مطرح می‌کرد. می‌گفت: تمام عمرمان فکر کردیم که آن چوپان جوان دروغ می‌گفت، حال اینکه شاید واقعا دروغ نمی‌گفته. حتی فانتزی و وهم و خیال او هم نبوده. فکر کنید داستان از این قرار بوده که: گله‌ای گرگ که روزان وشبانی را بی هیچ شکاری، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتی برمی‌آورند که در پس پشت تپه‌ای از آن جوانکی مشغول به چراندن گله‌ای از خوش‌ گوشت‌ترین گوسفندان وبره‌های که تا به حال دیده‌اند. پس عزم جزم می‌کنند تا هجوم برند و دلی از عزا درآورند. از بزرگ و پیر خود رخصت می‌طلبند.

گرگ پیر که غیر از آن جوان و گوسفندانش، دیگر مردان وزنان را که آنسوترک مشغول به کار بر روی زمین کشت دیده می‌گوید: می‌دانم که سختی کشیده‌اید و گرسنگی بسیار و طاقت‌تان کم است، ولی اگر به حرف من گوش کنید و آنچه که می‌گویم را عمل، قول می‌دهم به جای چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نیش بکشید و سیر و پر بخورید، ولی به شرطی که واقعا آنچه را که می‌گویم انجام دهید. مریدان می‌گویند: آن کنیم که تو می‌گویی. چه کنیم؟

گرگ پیر باران دیده می‌گوید: هر کدام پشت سنگ و بوته‌ای خود را خوب مستتر و پنهان کنید. وقتی که من اشارت دادم، هر کدام از گوشه‌ای بیرون بجهید و به گله حمله کنید؛ اما مبادا که به گوسفند و بره‌ای چنگ و دندان برید. چشم و گوش‌تان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفیه‌گاه برگردید و آرام منتظر اشارت بعد من باشید.

گرگ‌ها چنان کردند. هر کدام به گوشه‌ای و پشت خاربوته و سنگ و درختی پنهان. گرگ پیر اشاره کرد و گرگ‌ها به گله حمله بردند.

چوپان جوان غافلگیر و ترسیده بانگ برداشت که: «آی گرگ! گرگ آمد» صدای دویدن مردان و کسانی که روی زمین کار می‌کردند به گوش گرگ پیر که رسید، ندا داد که یاران عقب‌نشینی کنند و پنهان شوند.

گرگ‌ها چنان کردند که پیر گفته بود. مردان کشت و زرع با بیل و چوب در دست چون رسیدند، نشانی از گرگی ندیدند. پس برفتند و دنبالۀ کار خویش گرفتند.

ساعتی از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پیر دستور حملۀ بدون خونریزی! را صادر کرد. گرگ‌های جوان باز از مخفی‌گاه بیرون جهیدند و باز فریاد «کمک کنید! گرگ آمد» از چوپان جوان به آسمان شد. چیزی به رسیدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پیر اشارت پنهان شدن را به یاران داد. مردان چون رسیندند باز ردی از گرگ ندیدند. باز بازگشتند.

ساعتی بعد گرگ پیر مجرب دستور حمله‌ای دوباره داد. این بار گرچه صدای استمداد و کمک‌خواهی چوپان جوان با همۀ رنگی که از التماس و استیصال داشت و آبی مهربان آسمان آفتابی آن روز را خراش می‌داد، ولی دیگر از صدای پای مردان چماق‌دار خبری نبود.

گرگ پیر پوزخندی زد و اولین بچه برۀ دم دست را خود به نیش کشید و به خاک کشاند. مریدان پیر چنان کردند که می‌بایست.

از آن ایام تا امروز کاتبان آن کتابها بی‌آنکه به این «تاکتیک جنگی» گرگ‌ها بیندیشند، یک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشته‌اند و آن بی‌چارۀ بی‌گناه را برای ما طفل معصوم‌های آن روزها «دروغگو» جا زده و معرفی کرده‌اند.

خب این مربوط به آن روزگار و عصر معصومیت ما می‌شود. امروز که بنا به شرایط روز هر کداممان به ناچار برای خودمان گرگی شده‌ایم! چه؟ اگر هنوز هم فکر می‌کنید که آن چوپان دروغگو بوده، یا کماکان دچار آن معصومیت قدیم هستید و یا این حکایت را به این صورت نخوانده بودید. حالا دیگر بهانه‌ای ندارید.

این حکایت را با تکه شعری از سروده‌های «شهیار قنبری» تمام می‌کنم. او می‌گوید:

چه کسی گفت: «خداوند شبان همه است
و برادرها را تا ته درۀ سبز رهنمون خواهد بود.»

من شبان رمۀ خود بودم
و کسی آن بالا
 خود شبان من معصوم نبود.

غفلت من رمه را از کف داد
غفلت او شاید
هم از ایندست مرا
هم از ایندست تو را

رمه راهمه را . . .


منبع:


http://www.shatranji.blogsky.com

نظرات 10 + ارسال نظر
الهام چهارشنبه 12 بهمن 1390 ساعت 21:46 http://gooonagoon.blogfa.com

سلام... جالب بود هم روایت شاملو هم شعر قنبری... ممنون

مرسی

eli... چهارشنبه 12 بهمن 1390 ساعت 23:03 http://eshghemamnoo-1380.blogsky.com/

سلام دیدگاه احمد شاملو هم بسیار جالب بود

شاید تا به حال کمتر کسی به این داستان اینجوری نگاه کرده باشه

واقعا جالب بود میتونه به نوعی نشان از اتحاد و همبستگی هم باشه

دیدگاهش حرف نداشت
مرسی

Annaَ چهارشنبه 12 بهمن 1390 ساعت 23:12

سلام....وقتتون بخیر...
خیلی جالب و تامل برانگیز بود.....هر آدم عاقل و بالغی وحتی ی بچه رو به فکر فرو میبره....شرایط جامعه ما از این اوصاف خیلی وحشتناک تر.....فقط ما خوب یاد گرفتیم سر مونو مثل کبک بکنیم تو برف.....انگار که انگار....

اوضاع خراب تر از اون چیزیه که فکر میکنیم
به کسی اعتمادی نیس

Annaَ چهارشنبه 12 بهمن 1390 ساعت 23:16

سلام....وقتتون بخیر...
خیلی جالب و تامل برانگیز بود.....هر آدم عاقل و بالغی وحتی ی بچه رو به فکر فرو میبره....شرایط جامعه ما از این اوصاف خیلی وحشتناک تر.....فقط ما خوب یاد گرفتیم سر مونو مثل کبک بکنیم تو برف.....انگار که انگار....

دزیره چهارشنبه 12 بهمن 1390 ساعت 23:26 http://desiree1.blogfa.com

واقعا جالب بود

thanks

مهرداد پنج‌شنبه 13 بهمن 1390 ساعت 09:36 http://manam-minevisam.blogsky.com

تا حالا از این جنبه ندیده بودم. شاید واقعا هم همینطور باشه! کی میدونه!؟

آره
کی میدونه

یه عاشق پنج‌شنبه 13 بهمن 1390 ساعت 10:27 http://par7parvaz.blogfa.com

انگار هزار سال دور خودم چرخیده ام؛

انگار هزار سال رقصیده ام از غصه؛


و حالا که ایستاده ام؛

گیج می روم میان عالم وآدم....

قشنگ بود
مرسی

ژینوس پنج‌شنبه 13 بهمن 1390 ساعت 12:01 http://zhinoos.blogsky.com

سلااااااااااام...
دیدگاه جالبی داشتهــــــــــــــــــــ

سلااااااام
مرسی از نظر
دیدگاهش حرف نداشت

nazgol جمعه 14 بهمن 1390 ساعت 00:15 http://khoneyenazgol.blogfa.com

واقعا عاالی بود .به این میگن هوش

اسماعیل شجاعی دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 07:57

نکته فراموش شده این است که چوپان وقتی مردم می آمدند شروع به خنده می کرد و مردم را به باد مسخره می گرفت . حال فرض کنیم سخن جناب شاملو هم درست باشد خنده و تمسخره چوپان را چه کار کنیم ؟
کسی که گرگ دیده باشد در حال ترس و نگرانی است نه در حال تفریح و سرخوشی ؟ پس اصل داستان هیچ اشکالی ندارد ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد